۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

روزى که امیرکبیر به شدت گریست


سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند.

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد.سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند. امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند.

برگرفته از سایت http://www.ariarman.com/

۲ نظر:

  1. درود
    حال قبل از نوشتن اين نظر برايت به ساعت نگاه كردم. يك شب به وقت رشت است! مي داني كه دنياي من همين شهر است. پدر مرحومم دوستي داشت كه آباداني بود.زمان اول جنگ فرار كردند دوبي و بعد امريكا. يك روز در همان وقت اشغال ابادان كه تلفن زده بودند پدرم پرسيده بود كي بر مي گردي ايران. و او گفته بود: ايران! ايران من آبادان بود كه الان دست عراقي هاست.كجا برگردم؟
    خوشحال مي شوم هر وقت به روز شديد خبرم كنيد. از اين پست شما من هم گريه ام گرفت. نه به خاطر مرگ بچه ها .بلكه به خاطر جهل در كشورم. البته تقصيري نداريم.كجا مي خواستيم اگاهي بگيريم. در خانه و يا دردانشگاه و مدرسه و يا در پاي منبر. اگاهي و يا به طور كلي مبحث شناخت بحث بسيار مهمي در فلسفه است.
    مثلا در ونزوئلا و يا بوليوي. ببين چه طور دارند از جهل مردم استفاده مي كنند.
    به نظر من بزرگترين رسالت يك نويسنده پخش و نشر آگاهي است. اساسا يك مقدار بر مي گردد به تعريف روشنفكر در جامعه ما.
    مثلن در روسيه و شرق روشنفكري مترادف بود با مهندسي و وارد بودن به صنعت. خوب در كشور ما هم رسوخ كرد. فلاني مهندس و يا دكتر است.
    در امريكا و غرب شغل روزنامه نگاري و نويسندگي مترادف با روشنفكري است. اين هم نمود كرده در كشور ما البته به ديد خواص.
    اما به گمان من روشنفكر در كشور ما به جبر تاريخ بي هيچ نگاهي به سواد مترادف شده با مبارزه با استبداد
    مي تواني بيسواد باشي ولي اگر در برابر استبداد فرياد كني روشنفكري مانند ستار خان و باقر خان. مانند امير كبير.
    جهل ابزار مستبد است و خرافه همنشين نقشه هاي شومش .
    و قلم تو و تفكرت پوياست و من وبلاگت را بسيار مي پسندم. از روي مغز مي نويسي و اين بايد ارج داشته شود. كاش كاري كني كه كاربران داخل ايران بيشتر بسويت بيايند. لينك كني و لينك شوي در وبلاگ هايشان. يك دستي به نمايه و قالب بكشي گمانم اين مهم انجام شود كه حيف است اين وبلاگ خوانده نشود.
    با اجازه من لينكتان مي كنم. باشد كه مخاطبان من هم با شما اشنا شوند و شمشيرت فرق استبداد را بشكند.
    شاد و پيروز باشيد
    نويسا و مانا

    پاسخحذف
  2. سروش جان درود بر تو و تشکر از بابت تشویق و همچنین نظرات سازنده شما،

    به راستی که بزرگترین مشکل این مرز و بوم فقط و فقط جهل است و بس.
    متاسفانه بخش عظیمی از این جهل و خرافات در قالب مذهب وارد تار و پود ذهن ایرانیان شده و بدین سان مبارزه با آن بسیار مشکل و خطر ساز است ولی چاره ای جز مبارزه با آن در سنگر فرهنگی نیست.

    پاسخحذف